بخون داستان عاشقانه همای وهمایون
صبحدم به کاروانی رسید، سالار کاروان فرخنده پیری بود به نام «سعدان» که برای همایون تجارت میکرد. همای خود را قیس پسر قیسان بازرگان معرفی کرد، سعدان گفت: «در راه دزدی است به نام زند جادوگر که در زرینه دز جای دارد و راه عبور بر همه بسته است.» همای به قصد هلاک جادوگر سوار بر اسب شد و راه دژ در پیش گرفت. آتشی جوشان دید، خداوند را به اسم اعظم خواند و از دل آتش عبور کرد، به سوی حصار قلعه تاخت، دیو پتیارهای را دید، او را کشت و وارد دژ شد. آنجا پریپیکری با گیسو به پای تخت بسته شده بود، چون نام آن ماهروی را پرسید، دانست که پریزاد دختر خاقان چین است که زند جادو او را به دام افکنده است. همای او را از بند رهانید و راز عشق خویش بر او آشکار کرد، پریزاد قول داد که همایون را به او برساند، به همراهی کاروانیان در گنجها را گشودند و با هزاران شتر پر از سیم و زر، قصد چین کردند. شبهنگام به چین رسیدند، پریزاد را با اکرام به بارگاه رساندند چون گلی به گلستان.
پریزاد احوال خویش که چگونه گرفتار زند جادو شد و همای او را از بند رهاند را برای همایون باز گفت، پریزاد آن قدر از همای سخن راند که همایون مهرش را به دل گرفت.
چون خورشید برآمد، همای همراه سعد بازرگان به بارگاه فغفور چین رو نهادند، سعدان ماجرای زرینه دز، زند جادو، آزادی پریزاد و فتح گنج را به دقت شرح داد. شاه وی را ستود و وعدهی گنج و منشورش داد. پس از میگساری به سوی آرامگاه روان شدند. ناگاه بتی چون ماه در کنار پریزاد نمایان شد، همای دانست که آن گلچهره کیست، از حال رفت، چون به هوش آمد، کسی را ندید.
از سوی دیگر خبر آوردند که شاهزاده همای مهمان شاه است، پریزاد از همایون خواست، پنهانی بر طارمی بنشینند تا همای را به او نشان دهد، همایون با دیدن او دلش در آتش عشق افتاد.
صبح روز بعد به همای خبر دادند که شاه عزم شکار دارد، درنگ مکن و به درگاه شاه روی آور، هنگام حرکت ناگاه کوکبهی همایون را دید، دلش لرزید، نقیبان بر او بانگ زدند که حرکت کن، به ناچار مرکب را راند، چون پرسید، دانست که دختر فغفور در این حوالی باغی دارد که یک هفته برای اقامت آنجا میرود. وقتی به شکارگاه رسیدند، شاهزاده همای به خود پیچید و با اظهار درد شکم برگشت و به سوی باغ همایون شتافت. پاسبانی مست و چوبک به دست را دید، چنان نایش را فشرد که جان سپرد و خود به نزدیک پردهسرا شتافت. همایون به محض دیدن همای به بام شبستان رفت، پریزاد همای را به ایوان آورد آن دو تا صبح در کنار هم به شادی کردند.
پریزاد احوال خویش که چگونه گرفتار زند جادو شد و همای او را از بند رهاند را برای همایون باز گفت، پریزاد آن قدر از همای سخن راند که همایون مهرش را به دل گرفت.
چون خورشید برآمد، همای همراه سعد بازرگان به بارگاه فغفور چین رو نهادند، سعدان ماجرای زرینه دز، زند جادو، آزادی پریزاد و فتح گنج را به دقت شرح داد. شاه وی را ستود و وعدهی گنج و منشورش داد. پس از میگساری به سوی آرامگاه روان شدند. ناگاه بتی چون ماه در کنار پریزاد نمایان شد، همای دانست که آن گلچهره کیست، از حال رفت، چون به هوش آمد، کسی را ندید.
از سوی دیگر خبر آوردند که شاهزاده همای مهمان شاه است، پریزاد از همایون خواست، پنهانی بر طارمی بنشینند تا همای را به او نشان دهد، همایون با دیدن او دلش در آتش عشق افتاد.
صبح روز بعد به همای خبر دادند که شاه عزم شکار دارد، درنگ مکن و به درگاه شاه روی آور، هنگام حرکت ناگاه کوکبهی همایون را دید، دلش لرزید، نقیبان بر او بانگ زدند که حرکت کن، به ناچار مرکب را راند، چون پرسید، دانست که دختر فغفور در این حوالی باغی دارد که یک هفته برای اقامت آنجا میرود. وقتی به شکارگاه رسیدند، شاهزاده همای به خود پیچید و با اظهار درد شکم برگشت و به سوی باغ همایون شتافت. پاسبانی مست و چوبک به دست را دید، چنان نایش را فشرد که جان سپرد و خود به نزدیک پردهسرا شتافت. همایون به محض دیدن همای به بام شبستان رفت، پریزاد همای را به ایوان آورد آن دو تا صبح در کنار هم به شادی کردند.
- ۳.۱k
- ۲۵ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط